کاروان

داستان کوتاه ( کوفته تبریزی )

وقتی با گفتن  "  بفرمائید شام  "   میزبان  ,  رقیبان دور  میز نشستند تا  تجربه ی نیم قرن آشپزی سرد وگرم چشیده ی  آذر خانوم را  نوش جان کنند ,  غذای اصلی که کوفته تبریزی بود  "  وا  "  که  نه !  بقول  طغرل  منفجر شده بود . رقیبان با  استهزائی که چاشنی خنده های از ته دل مخفی شان بود  ,  تعجب کردند که چرا  آذرجون در سن پیری کوفته اش  وا  رفته ......!

در مقابل چشمان میلیونها بیننده که از فرط خنده ریسه می رفتند  ,  آذرجون خیلی سردو گرم چشیده  اعتراف کرد این یک اتفاقه  والا  از هشت سالگی غذا می پخته و هیچوقت کوفته اش وا نرفته بوده .

" آلزایمر " کمکش کرد تا در مقابل تمسخر و حیرت رقیبانش  کم نیاورد و با لوده گی دختری نوجوان  ,  نغمه ای عاشقانه هم سر داد . پسرم هنوز غش غش می خندید که زدم کانال خودمان . گزارش وضع هوا بود . جبرنگار گفت : تبریزین  هاواسی ,  صاباح ,  بوروگون  تا گله ن هفتیه جان آذر خانئمئن کوفته سینه تای آچئلاجاخ ..... گئجه ز خییر  !

همسرم دندانش را مسواک میزد . با پرتاب خمیردندان به اطراف گفت  : دیش ها را جمع آوری می کنند از  خیر کوفته و بفرمائیدشام ها بگذرید .....

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٥/۳۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir